سیل کلمات در بازار شام(۲)

عطسه قهر کرده، خواب بر پهلوی خواب، نیازی به تاکید نیست، پرلاشز، ماری آنتوانت احمق، جایی برای نبودن، گلادیاتور زنده میشود؟، شوکران کپک زده، خوف و رجا در بینابین کلمات، نمیدانم، اعداد بی معنا؟، پوست سبز گردوی کال، از کلیشه دوری کن تا نامیرا بمانی!، رویای شفاف، سیالیت در عمق استخوان ترقوه، پیاله شراب با طرح میکی موس، هیچ، توهمات مردک فیل سوف، تنظیم باد غبغبه، زرشک سیاه را بلمبان، بگذر از گذشته ها، پیناکولادای گرم شده، کوچه پس کوچه های غربت در راه است؟، شبدر میخواهم، خلوت توام با اشک، لبخند را مزه کن، جویدن خنده مباح است، آبیاری مزارع بیت کوین با کف، شمس به خوابم بیا، کسی با من کاری ندارد، دنیا را قی کن، کیسه کلمات سوراخ است، قورباغه قار قار میکند

P a k u .

سیل کلمات در بازار شام(۱)

چرخیدن به گرد خود یا خورشید، محو کاما شدن، قدم زدن در ماز با چشم های بسته، نمیدانم، قلمِ شکسته تشنه‌ی جوهر است، اردک ها از صدایِ پنگوئنیِ خروس ها خسته اند، ماهی ها تشنه اند، هوا برای نفس کم مانده بود در کابوس، صدای بچه: Papá، یک ریتم ساده و هزاران معنا، تمنای پیاده روی طولانی دارم، الف یا یاء فرقش چیست؟ چیپس تنه ی درخت ترد و تازه، بگذار شکنج‌ها را با حروف پر کنم، فرود گنجشک در کیسه برنج، ستاره بغض میکند برای آدمک گمگشته، تاء گرد خانه ی توست، دکمه ی تو بر پیراهن دلم..؟ به هیچ کجای دنیا بر نمیخورد، لباس بی دکمه، بیا در جنگل های ناکجا آباد پرواز کنیم، در دور دست خلبانی سقوط خود را جشن گرفته با پیاله ای مورچه، چهل سالگی در میان دیوارهای آبی لجنی، سقف ناپیدا، بالا بالا بالا..، پیانو را قورت داده، تهوع حضار، ناپیدا در هیچ پیدا شد، و تو نمیدانی که در آسمان چه می‌گذرد، کاش باران ببارد.

P a k u .

هر اتفاقی فارغ از خوب و بد بودنش، عالی‌ست!

پائولوی عزیزم،

در سیاهی شب، رو به درخشندگی ماه، با انگشتان سر شده از سرما، و یک بغض ظریف پنهان برایت مینویسم:

اندوهی که به سبب نزدیکی به آدم ها به قلبم روانه میشود، عشق و نزدیکی خودم را نسبت به خودم بیشتر میکند. و چه از این بهتر؟ میدانی، نه حافظه ای هست نه پاک کردن حافظه ای، توهمی حباب گونه در حال شکل گیری بود که تشکیل نشده، ترکید. همین و بس.

زمانی هوریار در گوشم زمزمه میکرد: 'هر اتفاقی فارغ از خوب و بد بودنش، عالی‌ست.' و آن زمان تنها مبهوت عجایب کلماتش بودم، اما اکنون، آرام آرام به فهمشان نزدیک‌ میشوم.

(اینجای نامه اشک از چشمانم روانه شد)

گمان میکنم باید یک لایه محافظتی از ابریشم به اطراف روحم بپیچم. به گمانم باید کمی بیش از قبل قربان صدقه اش بروم، موهایش را شانه کنم و پیشانی اش را ببوسم و بگویم:

روزی به سامان و نور خواهی رسید، اگر او بخواهد.

P a k u .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان