من گنگ خواب دیده

گرسنگی مجابم میکند که آشپزی کنم. با بی حوصلگی قابلمه را تا آشپزخانه حمل میکنم. سنگین است، دلم میخواهد یک ششلول داشتم و آبکشش میکردم. (اگر تیرها به خودم برنگردند.) فکر میکنم برای ناهار چه غلطی کنم. کنسرو بادنجان نامزد برگزیده فرود به دل ماکارانی میشود. منتظرم بیست دقیقه سوز و گدازش تمام شود. دو تن از هم اتاقی هایم بیدار نشده، مدام میخندند. هفته ای چند مرد از شهر را به واسطه اینستاگرام کثافت تست میکنند تا ببیند به قدر کافی پول دارد، کلاس زندگی اش از قیطریه به بالا هست، و آنقدر مخش تاب برداشته بی چشم داشت خودش و مالش و زندگی اش را فدای این ها کند یا نه... اگر که نه، سر تا پایش را پهن گاو میمالند که این هم یک بی سر و پای دیگر! این خنده ها، و حرف ها سرم را درد می آورد. دلم میخواهد دنیا را قی کنم. زندگی را قی کنم. خودم را قی کنم. زن بودن را قی کنم. مرد بودن را حتی قی کنم. از آدم بودن خسته ام. از تلاش بیهوده برای بقا خسته ام. از این همه خستگی از این حالی به حالی شدن های اردی‌بهشتی خسته ام. کاش راهی برای فرار به نور بود. تاریکم.

P a k u .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان