خط مماس بر نمودار

عکس زوربا پشت شیشه، دل‌تنگ می‌شوم، کاش کسی روزی چند صفحه اش را برایم بخواند. بابک، بنفشه، سفر به انتهای شب، منصور ضابطیان، بارون درخت نشین، Faith can move mountain، لوکا، بادوم برایم کتاب میخرد، گزارش به خاک یونان را، ردپای خدا را جا میگذارم، نمیدانم چرا.

با خود میگویم: هنوزم فکر میکنم میشه تو کتابفروشی عاشق شد.

چند جلد کتاب چاپ قدیم با قیمت مناسب پیدا میکنیم. چشم هایمان برق میزنند. چون کلک بازهای جامعه‌ی مان کم نیستند، از پیرمرد پشت کانتر، می‌پرسم: آیا کتاب ها به قیمت پشت جلد فروخته میشوند؟ با لحن تند و صدای خشم آلود و حالت چشم های بر افروخته چنان بر من می‌تازد گویا فحش ناموسی اش داده ام... چند لحظه از واکنشش وا می‌مانم. اگر همان پاکوی شدیدا نازک دل شکننده بودم، بی توجه به حال خودم، بخاطر اینکه خاطر اعلی حضرت را مکدر کرده ام، عذر خواهی میکردم. اما با یک پوزخند گفتم: پرسیدن یک سوال ساده و بدیهی که جوابش یک بله یا نه هست، مصداق جرم و بی احترامیه؟ جالبه! بادوم کتاب ها را برمیدارد و از کتابفروشی میزنیم بیرون. کاش درب چوبی یا فلزی داشت و میتوانستم بعد از خروج بکوبمش بر هم و بگویم برو به درک.

به مردها نگاه میکنم. در چهره تک به تکشان رد آن عصا قورت داده را میبینم. حالم بهم میخورد. دلم بهم میریزد. نگاهم را به آسفالت خیابان می اندازم. نفس عمیق میکشم.

گاهی آدم نیاز دارد کسی با آن مهربان باشد. بی دلیل. بی دلیل مهربانی ببیند. بی دلیل مهربانی ببیند که نمیرد. گاه آدم بخاطر یک خرده رفتار یک فرد در لحظه میمیرد. انسان، یعنی همه انسان ها یعنی همه دنیا باید بی بهانه مهربانی ببیند تا ماده سیاه غول پیکر نشود. تا نور زنده بماند.

با اعصاب خوردی مسخره ای سوار بی آر تی میشوم. یک خانم با دو دختر بچه اش وارد میشوند. بچه ها را بر صندلی مینشاند. تا میخواهد خودش بنشیند، مسافر بعدی با لحن تندی میگوید: دو تا صندلیو با بچه هات اشغال کردی خودت بشین بغل یکیشون دیگه.. باز دلم بهم میریزد. خانم چیزی نمیگوید، اجازه میدهد آن مسافر مستقر شود. یک صندلی خالی می ماند، دقیقا رو به روی من. مادر بچه ها مینشیند‌.. به حرف زدنش دقت میکنم. با لهجه اش میگوید که آذری زبان است. به بچه هایش نگاه میکنم. دخترک ناگهان برمیگردد. با تعجب نگاهم میکند. گردنم را خم میکنم، چشم هایم را هلالی و لبخند را به قلبش پرتاب میکنم. میخندد. خنده اش به روحم جان میدهد. خواهر بزرگ ترش که خنده خواهر کوچیکه را دیده، مرا نگاه میکند و لبخند میزند. مادر بچه ها با خانم بغل دستی درباره یک بازارچه محلی صحبت میکنند. نگاهش میکنم، با همه مهربانی که توان ابرازش را در سکوت دارم، نگاهش میکنم. چشمش به چشم هایم میخورد، مثل دخترکش لبخند میزند. نفس عمیق می‌‌کشم. خیالم راحت میشود. با خود میگویم عصا قورت داده‌ای وجود ندارد. جهان صدای خنده‌ی دخترک را میدهد.

P a k u .

من گنگ خواب دیده

گرسنگی مجابم میکند که آشپزی کنم. با بی حوصلگی قابلمه را تا آشپزخانه حمل میکنم. سنگین است، دلم میخواهد یک ششلول داشتم و آبکشش میکردم. (اگر تیرها به خودم برنگردند.) فکر میکنم برای ناهار چه غلطی کنم. کنسرو بادنجان نامزد برگزیده فرود به دل ماکارانی میشود. منتظرم بیست دقیقه سوز و گدازش تمام شود. دو تن از هم اتاقی هایم بیدار نشده، مدام میخندند. هفته ای چند مرد از شهر را به واسطه اینستاگرام کثافت تست میکنند تا ببیند به قدر کافی پول دارد، کلاس زندگی اش از قیطریه به بالا هست، و آنقدر مخش تاب برداشته بی چشم داشت خودش و مالش و زندگی اش را فدای این ها کند یا نه... اگر که نه، سر تا پایش را پهن گاو میمالند که این هم یک بی سر و پای دیگر! این خنده ها، و حرف ها سرم را درد می آورد. دلم میخواهد دنیا را قی کنم. زندگی را قی کنم. خودم را قی کنم. زن بودن را قی کنم. مرد بودن را حتی قی کنم. از آدم بودن خسته ام. از تلاش بیهوده برای بقا خسته ام. از این همه خستگی از این حالی به حالی شدن های اردی‌بهشتی خسته ام. کاش راهی برای فرار به نور بود. تاریکم.

P a k u .

سیل کلمات در بازار شام(۲)

عطسه قهر کرده، خواب بر پهلوی خواب، نیازی به تاکید نیست، پرلاشز، ماری آنتوانت احمق، جایی برای نبودن، گلادیاتور زنده میشود؟، شوکران کپک زده، خوف و رجا در بینابین کلمات، نمیدانم، اعداد بی معنا؟، پوست سبز گردوی کال، از کلیشه دوری کن تا نامیرا بمانی!، رویای شفاف، سیالیت در عمق استخوان ترقوه، پیاله شراب با طرح میکی موس، هیچ، توهمات مردک فیل سوف، تنظیم باد غبغبه، زرشک سیاه را بلمبان، بگذر از گذشته ها، پیناکولادای گرم شده، کوچه پس کوچه های غربت در راه است؟، شبدر میخواهم، خلوت توام با اشک، لبخند را مزه کن، جویدن خنده مباح است، آبیاری مزارع بیت کوین با کف، شمس به خوابم بیا، کسی با من کاری ندارد، دنیا را قی کن، کیسه کلمات سوراخ است، قورباغه قار قار میکند

P a k u .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان